دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

زنگ تجربه

زنگ کاردستی به روایت دوربین

مثل همیشه در آشپزخانه این آزمایشگاه خانگی !!! می گردیم تا بساط سرگرمی و یادگیری کودکمان را فراهم کنیم. کمی چسب سریش که مدتی است در چسباندن ها از آن استفاده می کنیم، یک نمکدان پر نمک، کمی آب لبو و مقوای رنگی و ابزارهای دور ریختنی!!! و قلم مو... ...
25 آذر 1392

شیرین من...

به همراه دخترکمان جدولی کشیدیم و روزهای هفته را نوشتیم و بعد در هر روز مشخص کردیم که آن روز را کارتون ببیند یا پای کامپیوتر بنشیند. حالا صبح که از خواب بیدار می شود به من می گوید "مامان امروز نوبت چیه؟" بعد هم می رود جدولش را نگاه می کند.  از بین تمام کارتونهایی که برایش میگذارم، "دورا" را بیشتر می پسندد. آن روز وقتی برای چندمین بار متوالی "دورا" خواست از او پرسیدم... مامان: دیانا دوست نداری کارتون دیگه ای تماشا کنی؟ دیانا: بذار فکر کنم مامان...!!!! بعد از چند لحظه ... دیانا: مامان من فکرهامو کردم. فهمیدم که دوست دارم دارم اسپانیایی هم یاد بگیرم برای همین همون دورا رو بذاری بهتره... ...
25 آذر 1392

دیانا و باغ وحش

وقتی دیانا یک سال و اندی داشت او را به باغ وحش برده بودیم ولی انگار چیزی از آن تجربه در خاطر نداشت. تا اینکه جمعه گذشته تصمیم گرفتیم که دیانا را دوباره به باغ وحش ببریم. وقتی این را با دخترکمان مطرح کردیم حسابی بهم ریخت و تا مرز گریه پیش رفت. استدلالش این بود که باغ وحش خطرناک است و جای بچه ها نیست. وقتی به او گفتیم که می تواند حیوانهای مختلفی را ببیند. او گفت " اگه خواستیم حیوونا رو ببینیم با بابایی تو اینترنت جستجو می کنیم"!!! انگار کودک شیرین من فکر می کرد که باغ وحش مشهد جایی است که حیوانهای وحشی در آن آزاد می چرخند و بعد ممکن است به او حمله کنند. کلی برایش توضیح دادیم که باز هم خیلی راضی نشد و در آخر به او اطمینان دادیم که با ه...
12 آذر 1392

از تخیل تا واقعیت...

فکر می کنم دیانا یک سال و نیم کمی بیشتر یا کمتر داشت. یک روز که برادرم در خانه ما بود و من مشغول کارهای روزانه در آشپزخانه بودم، صدای دیانا و برادرم را می شنیدم که داشتند بر روی کاغذهایی که روی دیوار برای همین منظور نصب کرده بودیم، نقاشی می کشیدند. "دایی دمش رو بلند کشیدی" ، "دایی گوش هم براش بکش"، " دیانا حالا تو رنگش کن" ...اینها بخشی از جمله هایی بود که بین دیانا و دایی اش رد و بدل می شد. کنجکاو شدم که چه می کشند. وقتی که پیش آنها رفتم با تعجب دیدم که نه مدادی هست و نه ماژیکی. آن دو با انگشتهایشان که در رنگهای خیالی می زدند داشتند نقاشی می کشیدند. آنقدر دخترک ما با دقت به این نقاشی خیالی نگاه می کرد که ...
12 آذر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد